از چشمای خاکستری خوشت میومد...چشمای من مشکی بود..
از موهای فر و بلوند خوشت میومد...موهای من صاف و مشکی بود...
ولی من عاشق هیولای عصبانی بودم ک حتی به خودش زحمت نمیداد بروم لبخند بزنه...یا مثلا بگه دوسم داره...یا اینکه بگه دلش برام تنگ شده...
ولی من حاضر بودم با عشق هیولای دوست داشتنیمو تحمل کنم...
همه ی دنیامخلاصه میشد توی نگاه تو...
رفتم نقاشی یاد گرفتم میخاستم رو تابلو حکت کنم که اگه یه وقت فراموشی گرفتم چهره ی تو یادم بمونه...
حاشیه تمام کتابام عکس تو بود...
وقتی تابلومو بهت دادم شکستیش...گفتی ازم متنفری گفتی برم و دیگه حتی بر نگردم...فقط گفتی و گفتی...
صدای شکسته شدن چیزی رو تو وجودم شنیدم...
تمام غرورمو زیر رگبار کلماتت له کردی...
میدونی دیگه دلی نمونده تا دوست داشته باشم...
بعضی وقتا فک میکنم حتی خودت هم بحالم بغض میکنی...
انقدر دوستت داشتم ک نفهمیدم تمام علایقت بر میگشت به یه عشق قدیمی...
به یه آدم که مطمئنا من اون آدم نبودم...
لعنتی دیوونه کننده تر از این وجود داره ک حتی یه ثانیه هم دوستم نداشتی؟
+یهو دلم خاس اینو بنویسمش