ســیــب...

از دلــــ نوشـتـه هــآی مــن..

غروب...

یک جمعه ی دیگر هم به‌آخر رسید...،

یک جمعه دیگر....

چند جمعه باید به پایان برسد تا. بیایی؟....

میدانی

خسته ام از این همه نیامدن...

از این همه فراموشی...

از این همه هجمه ی غربت...

من از 

تنهایی تو خسته ام...

از ناراحتی ات غربتت بغضت...

کارد به استخوان رسید...

یک جمعهی دیگر غروب کرد...

یک بار دیگر هم  نیامدی....

ومن 

خسته ام...

از  تکرار این سکانس تکراری....

+فکری برای جمعه ی بعد نمیکنی؟

دیگر

نفس

بدون تو

بالا نمی رود!

کلمه هاع:(

این کلمات افسار گسیخته امانم را بریده اند...

هی میایند میروند... میآیند و میروند...

هی میتازند در مغزم...

لعنتی های سمج یا شعر شوید

یا بگذارید بخابم:(

+این دیگر رسما چرت و پرت بود ولی مخرجی بهتر از اینجا پیدا نکردم!


۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan