فصل انگور نجف شد...
بطلب آقا جان...
دلم حرم میخاد...به مقدار زیاد...دلم نجف میخاد...
شب جمعست...ارباب شب زیارتیته...خاستم بگم این گناهکار دل تنگته آقا...
ببرم حرم....
- جمعه ۴ تیر ۹۵
از دلــــ نوشـتـه هــآی مــن..
فصل انگور نجف شد...
بطلب آقا جان...
دلم حرم میخاد...به مقدار زیاد...دلم نجف میخاد...
شب جمعست...ارباب شب زیارتیته...خاستم بگم این گناهکار دل تنگته آقا...
ببرم حرم....
این یه حقیقت تلخه که
اگه اینترنت قطع بشه خیلیامون خیلی تنهامیشیم
#نسل ما نسل معتاد به اینترنت نیس...نسل ما نسل تنهایی که برای فرار از تنهاییش ب اینترنت پناه میبره...
-خسته ای؟
....نه
-چرا ناراحتی؟
نیستم...ببخشید میرم توی اتاقم حالم خوب نیست...
میدونی... بغض داره خفم میکنه مهربون...
دلم برات تنگ شده میدونم که میدونی...
تو هم دلت برام تنگ شده؟
میدونی دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه...
نه اشک خالیم میکنه..نه آلوچه های روی درخت خوشحالم میکنه نه گل های توی باغ...
دلم فقط تورو میخواد...
یادته...قدرتت زیاد بودخیلی زیاد...
یادته اصرار میکردم بهت که دستمو بگیری و با تمام قدرت فشار بدی
هیچ وقت اینکارو نکردی...میزاشتی ب خیال بچگی خودم ازت ببرم...
تولدم بود...فک نکنم یادت باشه...روتخت دراز کشیده بودی... سرم بهت وصل بود
بدن قویت...پوست و استخون شده بود...
برات کیک آورده بودم....نخوردی..نتونستی....
حالت بد بود...میدونی حسرت اینکه اون کیک رو نخوردی هنوز رو دلم مونده...
وقتی رفتی...خیلی برات گریه کردم...رفتنت بد ترین خاطره ی هشت سالگیم بود...
کاش فقط پنج دقیقه بیای رو زمین فرشته...
دلم برای صدات تنگ شده...دلم برای دستات تنگ شده...دلم برای خودت تنگ شده...
مهربون من کاش بودی...
+بهترین بابا بزرگ دنیایی حتی وقتی نباشی
+فرشته ها نمی میرند...
+دلم هواتو کرده...
رو در رو... باید حرف بزنم با خود خود خود خدا
دلم برای خدایم تنگ شده....
نمیبینمت...چشم سر نمیخواهد دیدنت..
چشم دل میخواهد...
میخوانمت...
میخوانمت ای نبودنت آزمون تلخ زنده به گوری....
باید با تو خصوصی حرف بزنم...
کاش شماره ای از تو داشتم تا دلم میگرفت تلفن را بر میداشتم و با تو حرف میزدم...
فارغ از همه...از همه چیز همه کس ...
برایم همین بس است اینکه هر از چند گاهی در هوایت تنفسی کنم...
مهربان به هوایت بد جوری محتاجم...
#عاشقتم_مهربون_من
ادامه میدم...
با تمام وجود...
حتی اگه تو این سختی ها بمیرم...
حتی اگه بمیرم با لبخند میمیرم...
ادامه میدم...
تو این تاریکی ها نمیمونم...
میرم...
انتظار داری تو ظلمت بمونم
وقتی روشنایی دو قدمیمه؟
نه!!!
ادامه میدم...
با همه توانم ..
ادامه میدم چون میتونم....
#با مخاطب!
یاد اون زمانی که بزرگترین ترسم
ترس از اون خونه متروکه ای رو درش عکس اسکلت بود بخیر:)
+تلقین...تلقین زندگی خوب...تلقین حال خوب....همش تلقین....
می نشینی...
چای را می آورند...
نفس میکشم..بالا نمی آید نفسم..
کلافگی از صدای نفس هایت معلوم است...تند و با صدا...
نگاهم میکنی...
چای انگشتانم را میسوزاند...
از سردی نگاهت...یخ میزنم...
سرم را پایین می اندازم...تا فریاد بغض درون نگاهم نگاه شیشه ای ات را نشکند...
من این جا ام درست رو برویت...
نمیبینی مرا...میبینمت...واضح میبینمت ... با تمام وجود میبینمت ...
صدایم میزنی..
+دستتان!!!
نگاهم سر میخورد پایین...
چشم میدوزم به انگشتان قرمز شده ام..در این شرایط شاید این سوختگی مضحک باشد...
پوز خند میزنم...تعجب میکنی..
اخم هایت گره میخورد...
سرد تر میشود چشم هایت...
مفهوم آتش را با تمام وجود درک میکنم...میسوزم...با تمام وجود..
میروی...
رفتن شاید بی رحمانه ترین کلمه باشد...
چای یخ میبندد...
مادر صدایم میزند
ناگهان تعجب میکند..
+این اشک ها چیست؟؟؟؟
دست میکشم روی صورتم...خیسه خیس است..دوباره پوزخند...
-چیزی نیست دستم...دستم سوخته...
میروم...مادر صدایم میکند...
باد می وزد چای میریزد روی فرش...
فرش شاید دل من باشد و چای چشم تو!
#یه سکانس شایدم یه داستانک
#بی مخاطب
اراده ام آهنین بود...
حرارت نگاهت...
مرا ذوب کرد....
+چشم های مشکی محال...
+دل ببندی به آرزوی محال
+چشم های مشکی دور. و محال
+یادش همه جا هست خودش نوش شما
ای ننگ بر او مرگ به آغوش شما...