ســیــب...

از دلــــ نوشـتـه هــآی مــن..

چای چقدر شبیه چشمان توست...سیاه..تلخ..

می نشینی...

چای را می آورند...

نفس میکشم..بالا نمی آید نفسم..

کلافگی از صدای نفس هایت معلوم است...تند و با صدا...

نگاهم میکنی...

چای انگشتانم را میسوزاند...

از سردی نگاهت...یخ میزنم...

سرم را پایین می اندازم...تا فریاد بغض درون نگاهم نگاه شیشه ای ات را نشکند...

من این جا ام درست رو برویت...

نمیبینی مرا...میبینمت...واضح میبینمت ... با تمام وجود میبینمت ...

صدایم میزنی..

+دستتان!!!

نگاهم سر میخورد پایین...

چشم میدوزم به انگشتان قرمز شده ام..در این شرایط شاید این سوختگی مضحک باشد...

پوز خند میزنم...تعجب میکنی..

اخم هایت گره میخورد...

سرد تر میشود چشم هایت...

مفهوم آتش را با تمام وجود درک میکنم...میسوزم...با تمام وجود..

میروی...

رفتن شاید بی رحمانه ترین کلمه باشد...

چای یخ میبندد...

مادر صدایم میزند

ناگهان تعجب میکند..

+این اشک ها چیست؟؟؟؟

دست میکشم روی صورتم...خیسه خیس است..دوباره پوزخند...

-چیزی نیست دستم...دستم سوخته...

میروم...مادر صدایم میکند...

باد می وزد چای میریزد روی فرش...

فرش شاید دل من باشد و چای چشم تو!

#یه سکانس شایدم یه داستانک

#بی مخاطب


94

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan